طپانچه، موتور و دشنه. ابزار دست یک نامرد برای دریدن سینه و پهلوی یک مرد.
صحنه اول: کیو کیو بنگ بنگ. مردی به زمین می افته و نامرد سوار بر موتور در مقابل چشمان عابران پیاده ای که در یکی از شلوغترین ساعاتهای روز به خانه بر می گردند از صحنه ماجرا دور میشه.
صحنه دوم: نیرویهای انتظامی صدای تیر را نمی شنوند و موتور سوار هنگام عبوربرای آنها دست تکان می دهد. آنها هم که صدای تیر را نشنیده اند برای او دست تکان می دهند.
صحنه سوم: مرد در خون خود شناور است. او کیست؟ ناگهان یکی او را می شناسد. او آقای دکتر ... از فرهیختگان جامعه است! همه ناراحت می شوند.
صحنه چهارم: مجلس عزاداری. همه ناراحت هستند. کمر خانواده اش شکسته است. همسرش، دخترش و پسرانش، دوستان، نزدیکان همگی هق هق گریه می کنند. پیامهای تسلیت از همه طرف می رسد. خبر آنقدر شوکه کننده بوده که حتی مقامات کشوری هم ترجیح می دهند پیام تسلیت بفرستند و در مجلس ختم شرکت کنند. مگر او چه کرده بوده. او که همه عمر جز خوبی به کسی نکرده بوده. او که یک عمر در راه مداوای بیماران و آموزش جوانان این کشور تلاش کرده بود.
صحنه پنجم: باز هم همه نامه می نویسند و تقاضای دستگیری موتور سوار و همدستانش را می کنند. همه هنوز ناراحت هستند.
صحنه ششم: اعلام می شود که قتل با انگیزه شخصی صورت گرفته است. اصلا ممکن است خود ایشان پول داده باشند که یک کسی بیاید او را بکشد!؟
صحنه هفتم: همه درخواست می کنند قاتل و رییسش که انگیزه شخصی داشته اند دستگیر شوند. اما خبری نمی شود.
صحنه هشتم: همه هنوز ناراحت و عصبانی و نگران هستند و باز هم خبری نمی شود.
صحنه آخر: خانواده اش تنها و غمگین نشسته اند با کوله باری از آروزها که در لحظه ای خشکید. با خاطراتی از گذشته که حتی یادآوری آنها باعث به یادآوردن تنهایی بیشترشان می شود و جای خالی مرد، که هر روز آن را می بینند و حسرت یک نگاه که در دلشان باقی می ماند.
نمی دانم این صحنه ها به چه قیمتی توسط تهیه کننده و کارگردان و موتور سوار ساخته می شه. اما می دونم که هزینه ای که برای من و تو و کشور ما تموم می شه جبران ناپذیره.
ای کاش موتور سواری وجود نداشت. ای کاش کارگردانی وجود نداشت. ای کاش تهیه کننده ای وجود نداشت. ای کاش ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر