۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

آدم گریه اش می گیرد


آدم گریه اش می گیرد از اینکه در روز روشن دروغ می شنود. آدم گریه اش میگیرد وقتی که میبیند فقط تضاد منافع است که ممکن است بازی را به نفع مملکت پیش ببرد، آدم گریه اش میگیرد وقتی میبیند با این همه امکانات و منابع حال و احوالمان این است، آدم گریه اش می گیرد وقتی که میبیند دروغ جامه حقیقت و راستی پوشیده است  آدم گریه اش میگیرد وقتی که می بیند هر روز مجبور است ساعتها وقت خود را صرف کنار زدن سنگهایی که جلوی پایت می اندازند بکند، آدم گریه اش می گیرد وقتی می بیند ظاهرو باطن آدمها اینقدر با هم فاصله دارد، آدم گریه اش می گیرد از اینکه میبیند آنچه به زبان می آوریم با آنچه انجام میدهیم فاصله ها دارد، آدم گریه اش می گیرد وقتی میبیند کشورش پر شده است از آدمهای پر ادعا که در اوج ناتوانی ادعای همه چیز بودن دارند، آدم گریه اش می گیرد از بس که فقط شعار می شنود نه عمل، آدم گریه اش می گیرد از اینکه باید هر روز کلی به فکر و دنبال گرفتن حقش باشد، آدم گریه اش می گیرد که در کشورش همه برای انجام دادن وظیفه شان از تو شیرینی می خواهند، آدم گریه اش می گیرد... که! بقیه اش را نمی گویم که هر چه بیشتر به یاد می آوری بیشتر گریه ات می گیرد.

اصلا آدم گریه اش میگیرد وقتی میبیند که به جای خندیدن باید اینهمه گریه کند به حال خودش و سرزمین مادری اش و همشهریهایش و هم میهنانش و باز هم خودش و کودکش که باید در این میان بزرگ شود. 

مگر آدم هم اینقدر هم گریه اش می گیرد؟ ...