۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

آقای مهندس


چند سال پیش وقتی یکی از دوستان در مهمانی دوستانه ای به طور جدی میگفت که در رشته MBA تحصیل می کند تا ننگ مهندس بودن را از جلوی اسمش پاک کند! اظهار نظر وی را با توجه به شخصیتی که از او می شناختم اغراق آمیز دانستم.

متاسفانه اکنون پس از سالها کار کردن به عنوان یک مهندس من نیز همچنان احساسی دارم. 

وقتی هر فرد بی ارزش بیسوادی را در جایگاهی قرار می دهند که تو مجبوری به خاطر حفظ ادبیات اداری و یا ادبیات جاری در صنعت وی را مهندس بخوانی، و وقتی بدتر همه او خود را بالاتر از واژه مهندس بودن می انگارد، و وقتی که عده ای مهندس مجبورند در جلسه ای به تحکمها، تمسخرها و اراجیف وی  که از مهندسی به اندازه .... هم نمی فهمد، گوش فرا دهند، و وقتی که مجبورند تحت فشار بر اصول خود نیز پا بگذارند و در به در به دنبال پیدا کردن راهی برای عملی نمودن کارها در چارچوب دستورات نامعقول و نابخردانه بگردند و به خاطر حفظ مصالح کاری خود و شرکتی که در آن کار می کنند حتی نتوانند لب بجنبانند، همان بهتر که ننگ مهندس بودن را از عنوان کاری خود پاک کنیم که در این فضا مهندس بودن جز ننگ چیزی ندارد.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

تاثیر گذاری

افراد بسیار زیادی هستند که در تاریخ شهر یا کشورشون و یا حتی در تاریخ دنیا تاثیر گذار بوده اند. البته منظور من افرادی مثل هیتلر، یا چنگیز خان مغول و یا امثال اونها  نیست. بیشتر منظورم افرادیه که تاثیرگذاری مثبت داشته اند و باعث  شده اند که تغییری به سمت مثبت در جامعه و یا محدوده زندگی و کار خودشون به وجود بیاد. در ابعاد بزرگ افرادی مثل گاندی، ماندلا، و یا حتی همین آتاتورک کشور همسایه عزیز ترکیه رو می تونم اسم ببرم و در ابعاد کوچک هم می تونم از رفتگری که هر روز صبح با هدف تمیز کردن بخشی از شهر که به دست اون سپرده شده به سر کار میاد و با عشق و علاقه کارش رو تموم می کنه اشاره کنم. اما نکته ای که بین دو گروه وجود داره میزان ماندگاری تاثیرگذاری اونهاست.

گاهی وقتها فکر می کنم که آیا من هم توانسته ام تاثیرگذاری مثبتی در جایی که کار و زندگی می کنم بذارم؟ و از اون مهمتر اگر این تاثیرگذاری مثبت وجود داشته، آیا ماندگاری هم خواهد داشت؟
از نقطه نظر تاثیر مثبت باید بگم که فکر می کنم همیشه سعی کردم  کاری که به من محول شده را خوب انجام بدم و قطعا این مساله حداقل در جایگاه خودش تاثیر مثبتی داشته است. در ارتباط با محیط کار هم این مساله تونسته در پیشرفت شرکتی که توش کار می کنم تاثیر گذار باشه. اما اینکه آیا تاثیرگذاری ماندگار بوده یا نه از دو دیدگاه قابل بررسیه: 1- دیدگاه کلان 2- دیدگاه خرد.
از دیدگاه کلان [مملکتی] که نگاه می کنی میبینی که متاسفانه اکثر اوقات که داری برای انجام کار محول شده بهت تلاش می کنی در نهایت (و شاید از همون ابتدا) چند حالت اتفاق می افته (یا افتاده):
1- یا داری سعی میکنی صورت مساله ای که از اول غلط طرح شده را درست حل کنی، 
2- یا اینکه داری سعی می کنی کاری که در آخر کسی کاری به نتایجش نداره و کار خودش رو می کنه رو به بهترین وجه ممکن انجام بدی،
3- یا اینکه داری انرژی ات را برای این صرف می کنی که کاری رو تو راه درستش بیاندازی و تا سرت رو بر می گردونی طرف میره و کار خودش رو می کنه و اصلا انگار نه انگار که تو اینهمه انرژی گذاستی،
4- یا اینکه ....
و به طور خلاصه در بهترین حالت در صورتی که تو در لحظه حضور داشته باشی ممکنه بتونی جلوی برخی اشتباهات (و در برخی موارد فاجعه ها) رو بگیری. در غیر اینصورت تمام کارها و تلاشهایی که برای خوب انجام دادن کارها کردی آخرش به زباله دان تاریخ تحویل داده می شه و ماندگاری نمی بینی.
اما از دیدگاه خرد و در یک محیط کوچکتر مثل شرکت ما، اینکه تو کارت رو خوب انجام بدی و سعی کنی سیستم برای انجام دادن کارهات درست کنی، می تونه در صرفه جویی اقتصادی شرکت و اینکه به هر حال اگر تو یه روز نبودی یه نفر دیگه بتونه کارهای تو رو پیش ببره و شرکت مشکل پیدا نکنه ماندگاری داشته باشه. البته این رو در نظر می گیریم که شرکت به دلیل عدم وجود ارتباط زیر میزی با مدیران بخش صنعت کشور، صرفا بر مبنای خوب انجام دادن کارهاش می تونه مشتریهای بعدی داشته باشه. وگرنه که مثل خیلی دیگه از شرکتها با ارتباطات ویژه دیگه نیازی به خوب انجام دادن کارها هم نیست.
کلا با وضعیت موجود اگر سرخورده نشی، در نهایت ممکنه به این سازش برسی که تاثیرگذاری و ماندگاری از جنبه خرد که معمولا حالت نفع شخصی به خودش می گیره رو به بخش کلان مملکتی ترجیح بدی. اونوقت از این وضعیت  depress میشی و دیگه سعی نمی کنی کارت رو به بهترین وجه انجام بدی و همین که کارت مشخصات مینیمم لازم رو داشته باشه کفایت می کنه. از طرفی حداقل برای ما خوب انجام ندادن کارها منجر به کاهش مشتری هایی میشه که  به خاطر اینکه تو مساله شون رو (چه غلط و چه درست) خوب حل می کنی سراغت میان. و اینجا یک دور تسلسل از امیدواری و ناامیدی در کار پیش می یاد که واقعا منجر به خستگی و شکست تو می شه. و اونوقته که دیگه نمیدونم چه کار باید کرد.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

کیو کیو بنگ بنگ


طپانچه، موتور و دشنه. ابزار دست یک نامرد برای دریدن سینه و پهلوی یک مرد.

صحنه اول: کیو کیو بنگ بنگ. مردی به زمین می افته و نامرد سوار بر موتور در مقابل چشمان عابران پیاده ای که در یکی از شلوغترین ساعاتهای روز به خانه بر می گردند از صحنه ماجرا دور میشه.

صحنه دوم: نیرویهای انتظامی صدای تیر را نمی شنوند و  موتور سوار هنگام عبوربرای آنها دست تکان می دهد. آنها هم که صدای تیر را نشنیده اند برای او دست تکان می دهند.

صحنه سوم: مرد در خون خود شناور است. او کیست؟ ناگهان یکی او را می شناسد. او آقای دکتر ... از فرهیختگان جامعه است! همه ناراحت می شوند.

صحنه چهارم: مجلس عزاداری. همه ناراحت هستند. کمر خانواده اش شکسته است. همسرش، دخترش و پسرانش، دوستان، نزدیکان همگی هق هق گریه می کنند. پیامهای تسلیت از همه طرف می رسد. خبر آنقدر شوکه کننده بوده که حتی مقامات کشوری هم ترجیح می دهند پیام تسلیت بفرستند و در مجلس ختم شرکت کنند. مگر او چه کرده بوده. او که همه عمر جز خوبی به کسی نکرده بوده. او که یک عمر در راه مداوای بیماران و آموزش جوانان این کشور تلاش کرده بود.

صحنه پنجم: باز هم همه نامه می نویسند و تقاضای دستگیری موتور سوار و همدستانش را می کنند. همه هنوز ناراحت هستند.

صحنه ششم: اعلام می شود که قتل با انگیزه شخصی صورت گرفته است. اصلا ممکن است خود ایشان پول داده باشند که یک کسی بیاید او را بکشد!؟

صحنه هفتم: همه درخواست می کنند قاتل و رییسش که انگیزه شخصی داشته اند دستگیر شوند. اما خبری نمی شود.

صحنه هشتم: همه هنوز ناراحت و عصبانی و نگران هستند و باز هم خبری نمی شود.

صحنه آخر: خانواده اش تنها و غمگین نشسته اند با کوله باری از آروزها که در لحظه ای خشکید. با خاطراتی از گذشته که حتی یادآوری آنها باعث به یادآوردن تنهایی بیشترشان می شود و  جای خالی مرد، که هر روز آن را می بینند و حسرت یک نگاه که در دلشان باقی می ماند.

نمی دانم این صحنه ها به چه قیمتی توسط تهیه کننده و کارگردان و موتور سوار ساخته می شه. اما می دونم که هزینه ای که برای من و تو و کشور ما تموم می شه جبران ناپذیره.

ای کاش موتور سواری وجود نداشت. ای کاش کارگردانی وجود نداشت. ای کاش تهیه کننده ای وجود نداشت. ای کاش ...

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

سازش


توی دیکشنری دنبال معنی لغت compromise می گشتم. معنی بهتری از سازش براش پیدا نکردم. آدم خیلی وقتها مجبور میشه سازش کنه. اما اون وقتی که سازش با ارزشهای فکری توهمخوانی نداشته باشه جاییه که تو خیلی چیزها رو می بازی.
متاسفانه توی مملکت ما خیلیها دچار سازش شدند. این روزها جملاتی از این دست رو آدم خیلی جاها و از خیلیها میشنوه: 
"همه دارند میگیرند [رشوه]، همه دارند میخورند، تو هم اگه نکنی بی عرضه ای."
جملاتی از این دست کم کم توی جامعه تبدیل به ارزش و فرهنگ شده. همه به دنبال خوردن هستند. از خوردن حق هم تا خوردن مال هم تا .... 
نمی دونم انگار دستی تو کاره که از بالا تا پایین، اینها بشه فرهنگ کشور. حتما وقتی بشه فرهنگ اونهایی که لقمه های بزرگتری دارند می برند لازم نیست نگران اعتراض بقیه باشند. بالاخره دست همه یه جوری تو کاره دیگه.
این کلمه business هم شده دستاویز. تا حرف میشه میگن داریم بیزینس می کنیم. این که مشکلی نداره. اگه من نکنم یه کی دیگه میکنه.
وای خدای من زندگی تو جامعه ای که دزدیدن افتخار دزدان شده و مایه حسرت دیگرانی که اگر می توانستند همین کار را می کردند خیلی سخته. کار کردن تو جامعه ای که تفکر business  با تعریف جدید حاکمه بسیار سخت تر. کمک کن گرفتار سازش نشیم.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

دست نوشته های یک ذهن پریشان

این وبلاگ دربرگیرنده افکاری است که در لحظات مختلف از ذهن من می گذرد. فکرهایی که چه خوب و چه بد فکرهای من هستند و بایستی امکان ابراز آنها را داشته باشم. فکرهایی که بیشتر آنقدر پریشان است که جمعبندی آن برای خودم هم کار بسیار مشکلی بوده است. می خواهم سعی کنم با نوشتن آنها، مقداری به خودم کمک کنم. اینکه تا چقدر موفق میشم رو نمی دونم.